یک پلیس به نام صمد به دنبال اوست - ناصر خاکباز- . اسمورسمدار است. پس از تعقیبوگریزهای فراوان دستگیر شده و به دست قانون سپرده میشود. دادگاه نیز او را به اعدام محکوم میکند. ناصر خاکباز از بچهسنی درد نداری را چشیده بود. از دولتی مواد چپش قرص شده و از کوچه آشتیکنان خانه پدری که وقتی دو نفر به هم میرسیدند- به قول خودش - یکی باید میزده بغل و میرفته تو پارک؛ اومده مقیم پنتهاوس شده. اینجا دیگه سرخالی دوست نداره. عاشق لبریزه. اهل مزهمزه کردن و «دیگه بسه» و «برو واسه خودت» هم نیست. همه چیز را تمام میخواهد. نصفه دوست ندارد. یکی از بزرگترین اشتباهات ناصر همینه که همیشه فکر میکنه فقط بیست میبره؛ نمیدونه که شونزدهام میبره. بعضیوقتها رو پونزده هم بخوابی میبره.
بیننده منتظر دیدار ناصر خاکباز است. منتظر دیدار یک قاچاقچی دریدهگو، زمخت، با زبان لاتی و عاری از احساسات انسانی. اما ناصر اینگونه نیست. دلش اندازه دل یک گنجشک است و در برابر اتهام قتل کودکی برآشفته میشود. میگرید. نه لقبدار است و نه دواسمه. بدن پر از خطوخال هم ندارد. سر تیزیاش هم در بدن گردنکلفتهای اون حومه فرو نرفته است. دشنه و بلندی و نیمچه ندارد. اما جانش دستش بود و با جانش شیر یا خط بازی میکرد. ناصر با کفش میخوابید تا در صورت ضرورت بتواند فرار کند.
ناصر خاکباز هم زرنگ است و هم صورتش پر از جمال. هر دوی آنها پهلوی هم کم گیر میاد. نه خیابونبند بود و نه پیادهرو بند. از خدنگ و سرخدنگ هم دوروبرش خبری نیست. رد تیزی هم بر بدنش نمیبینیم. آشپزخونهدار باکلاسه. تو بازداشتگاه، تو زندان، و توی خیابون همهجا تمثال نشون میده.
ناصر خاکباز از جایی که انتظار نداشت میخوره. از عشقاش. عشقاش او را فروخته، اما هنوز برای دیدنش دلش پر میزند. پروردمت به ناز که بنشینمت به پای آخر چرا به خاک سیه مینشانیم. شروع فیلم و گریز متهم جوان و تعقیب او توسط پلیس تا مدفون شدنش در گودال به تنهایی خودش یک فیلم کوتاه به حساب میآید؛ اگر چه جنس این تعقیبوگریز با بقیه داستان فیلم جور نیست.
ناصر خاکباز دفعه قبل که گیرافتاده بود و با لطایفالحیل آزاد شده بود؛ بازم رفته بود سراغ خلاف. در پاسخ قاضی که دفعه قبل که آزاد شدی و پول هم داشتی چرا دیگه دست از این کار نکشیدی؟ میگوید: طمع کردم. این خاصیت اعتیاده. ناصر خرج دیگران را میدهد. پول تو جیب اطرافیانش میگذارد. خرج تحصیل، خرج ورزش، خرج زندگی، و برای عشقاش هم خرج کرده است. ردپای ناجیگری در او کاملاً مشهود است. این هم خاصیت اعتیاده.
ناصر خاکباز که به خاطر پختوپز شیشه حالا به جای خاک با طلا بازی میکنه. اسم بامسمایی داره. خاکباز بود اما خاک نمیفروخت . مزهاش هم خاک بود. وقتی گیر افتاد دوست داشت هر جوری هست آزادش کنند و با پیشنهاد تطمیع صمد سعی در تمام کردن ماجرا داشت و پیاماش به صمد این بود که «خاک را بده روش». صمد که اهل «خاکهروخاکه» کردن نبود، نتوانست جرم او را ندید بگیرد. پیشنهاد ناصر گندهتر از جثه صمد بود. ناصر، خاکباز بود اما از دولتی پختوپز شیشه «طلاباز» شده بود.
سکانس وداع از ناصر یک قهرمان ساخته است. ناصر خاکباز کار درستی انجام داده بود؛ اما به شیوه نادرست. او به دنبال موفقیت، شهرت، ثروت، و قدرت بود تا التیامی بر دردها و زخمهای کودکیاش باشد. او میخواست کسی بشود و شد. اما به شیوه غیرمتعارف. او شیوهای را که در پیش گرفته بود یک میانبر بود. خشم و رنجش موتور محرکه او بود و خلاف را مجاز میدانست. به نظر میرسد که ادامه فیلم پس از سکانس وداع ناصر با خانوادهاش زائد بود. سعید روستایی این بخش را به نظرم نه برای دلش که برای تنبه بینندگان یا سایر ملاحظات ادامه داده است. قربانیپنداری ناصر خاکباز در قالب سخنرانی و استفاده از عبارات احساسی، مقایسه پارچه-پیراهنی با کفن، کوچه آشتیکنان، فقر و نداری، و غیره از آن ملاحظات پیشگفته است.
پلیس این فیلم خاکستری است و معایبش هم مشهود است. به نظر میرسد که با ناصر خاکباز در مقام «ضد قهرمان» همذاتپنداری بیشتری شد. نگارنده آرزوی آن را داشت که در صحنه یورش به «آشپزخانه»، ناصر خاکباز میتوانست خود را به آن دستگاه سیمبر برساند و رها شود. او با آزادی پنج سانتیمتر فاصله داشت. اگر «یه ذره» رهاتر بود و پایش به آن سیمبر میرسید. تمام بود. ناصر و بقیه کسانی که اسیر اعتیادند مشکلشان در «یهذره» است. «یهذره دیگه»، «یهجرعه دیگه»، «یهدود دیگه»، «یهسیسی دیگه»، «یهخورده دیگه»، «یهراه دیگه» که نشانة اصلی اعتیادهای آنهاست.
اعدامیهای شیرازیپوش را برای آویزونکردن به پای چوبههای دار میبرند و صمد فاتحانه از بلندی آنها را مینگرد. صمد نگریستن از بالا را دوست دارد؛ حتی به قیمت پاییننگهداشتن ناصر. صحنه گفتگوی ناصر خاکباز با صمد را در دادگاه به یاد بیاورید که دستش را به نردهها بسته است و او مجبور است که نیمخیز با صمد گفتگو کند. امّا ناصر خاکباز با پررویی سخن از تطمیع صمد میزند و او را وسوسه میکند. در این صحنه ناصر خاکباز نیمخیز؛ با آن چهره پر از جمال، یک سروگردن از صمد ایستاده، بلندتر است.
معتادان خیابانی، توجوبی، کارتنخواب، پ سرپوش، و بعضا «دوکیفه » را ریختهاند داخل بازداشتگاه و البته که در این میان غیرمعتادهایی هم وجود دارند. کسانی که به جرم «بیریختی» آنها را گرفتهاند یا بیمار روانیاند و البته که در عمر خود مواد مصرف نکردهاند. در این میان صمد به معتادی لاجون اشاره میکند که در حال چرت زدن است و اصطلاحا «یویو» میرود. به ناصر میگوید: «تحویل بگیر، این محصول شماست.» صمد که شب اعدام، فاتحانه، ناصر را از فرادست نگاه میکند؛ فردایش پشت چراغقرمز با شکست سنگینی روبرو میشود. یک معتاد لاجون که مکیدن انگشتش آدمی را نئشه میکند در حال پاک کردن شیشه ماشینهاست. باید ازو پرسید که ناصر خاکباز را که آویزون کردند؛ این دیگه محصول کیه؟
سعید روستایی با «ابدویکروز» به معتادان میپردازد، با «متری شیشونیم» به قاچاقچیان میپردازد و البته با نیمنگاهی به معتادان. به نظر میرسد برای تکمیل سهگانه اعتیادیاش نیازمند نگاهی ریشهایتر به اعتیاد است و ساختن فیلمیدرباره اعتیاد بدون منحصرکردن آن به «پکوپ یک» یا مواد اعتیادآور. در حقیقت نگاه ریشهای به اعتیاد مستلزم نگرشی موشکافانه و دقیق از پویاییهایی است که زیربنای اعتیادهاست. آنچه که در فیلم «خون-بازی» به کارگردانی «رخشان بنیاعتماد» و فیلم «مرثیهای بر یک رویا» (Requiem for a dream) به کارگردانی «دارن آرونوفسکی» دیدهایم. فیلمهایی که به زیبایی مفهوم اعتیادها و بهخصوص اعتیاد به عنوان یک «بیماری خانوادگی» را به تصویر کشیدهاند.
اعتیادهای پنهان در فیلم متری شیشونیم موج میزند. بخش عمدهای از افراد این فیلم در یک ویژگی مشترک بودند و آن این بود. «آنها حریف خودشان نمیشدند.» معتادش حریف خودش نمیشد تا مواد نکشد. قاچاقچی حریف خودش نمیشد تا از پختوپز دست بردارد. مرد فلجی حریف خودش نمیشد تا پسرش را متهم نکند. کودک هم حریف خودش نمیشد تا ناجی پدر نباشد. زن خردهفروش ابتدای فیلم حریف خودش نمیشد تا جاجنسی همسرش نباشد. صمد حریف خودش نمیشد تا حب ریاست را از خودش بدر کند. قاضی حریف خودش نمیشد تا اندکی از قطر شکم بکاهد. مسافران ژاپن که «معدهکار» بودند هم حریف خودشان نمیشدند تا جنس انباری جابجا نکنند. شواهد حاکی از آن است که سعید روستایی هم نمیتواند حریف خودش بشود و در باره اعتیاد فیلم نسازد؟
منبع: روزنامه مردم سالاری
پایان پیام