پایگاه خبری اعتیاد

کد خبر 4285
۰۶ شهریور ۱۳۹۹ ساعت ۰۴:۲۷
اندازه متن

آب دِریا خیلی تلخِن عامو!

آب دِریا خیلی تلخِن عامو!



نگارش و خوانش: محمد بینازاده

تدوین و ویرایش: نیکا نصیری

به خانم «مرضیه نوری» و دیگر خبرنگارانی که صدای اعماقِ اعتیاد ایران‌اند

یک وقت‌هایی هوا برمان می‌دارد که صحرا در صحرا سازه‌های فلزی عظیم عسلویه را همراهِ اسکله و بارانداز و گمرک بوشهر، یک‌طور رئالیسم جادو گونه‌ای، مینیاتوریزه کنیم توی یک بطری دربسته‌ای و روی بوچ در شیشه هم بنویسیم: «برسد به دست پریِ دریاییِ هانس کریستین اندرسون» و بعد، دقیقا وقت غروب بیست و ششم ژوئن، بیندازیمش در آب‌های تماما کبودخلیج‌فارس؛ و آن‌وقت در تمام پرسه‌های بویناک و قهوه‌ای‌مان در محله هرندی یا دره فرحزاد بنشینیم به انتظاری آخرالزمانی برای جوابی دیر و دور ...

  شما اصلاً نمی‌توانید  بفهمید که ترکیب شوری و تلخی در تعامل دیالکتیکی با شرجیِ فراگیرِ بوی ماهی که کل ساحل را مسخّر خود کرده، چطور پکیجی تولید می‌کند: حکما «تارانتینو» یا «تارکوفسکی» می‌توانند در یک فریم نشانش بدهند اما ما را که می‌شناسید: لانگ شات «آنگلو پولوس» را در هیئت یک قطعه شعر دشوار برای توصیفِ ای‌طو صحنه‌ای بیشتر می‌پسندیم. بارها غوطه خورده‌ایم در یک چنین دریایی و زیر آب، شورگسی آن را قلپ قلپ احساس کرده‌ایم و تا روی آب آمده‌ایم در اولین تنفس ممکن، یگانگی منحصربفردی را در مجموعه‌ی یاخته‌هایِ متافیزیکیِ روان‌مان با عطر مسلط ساحل، ادراک کرده‌ایم. تنها یک مغز مواد زده می‌تواند این حس‌آمیزی را در اشراقی‌ترین فهمِ ممکنِ یک آن از کائنات، نام‌گذاری کند.

نه! شکی ندارم که ما دوزخیان مازاد روی زمین، مفیدترین آدم‌های این دنیا بوده‌ایم: یک فامیل دوری داریم ما که هرساله اندازه یک وانت نیسان آبی، انگور می‌خرد می‌ریزد توی خمره تا از این مایعات چِپَلِ نجس درست کند. در مرحله بعد، تفاله‌ها را که نمی‌ریزد دور که؛ می‌چپاند توی دیگی که به ظرافتِ فاز هشت عسلویه خیلی دقیق لوله‌کشی شده و مثل رودخانه شاپور بعد از هزار پیچ‌وخم می‌رسد پشت سد «شبانکاره» و چِپَل کاری‌اش می‌شود مایعی نجس‌تر از قبلی. اگر به خیالتان کارش همین‌جا تمام می‌شود حیف از زحمتی که پای پرورش هوشتان ضایع شده، تفاله‌های تفاله‌ی نهایی را در یک حرکت اگزیستانسیالیستی می‌ریزد پای گل و گیاه گلدان‌هایش تا جریان چپ نو را در شاخه زیست‌محیطی‌اش خونِ تاکی تازه ببخشد.

زندگی ما عیناً همین‌طور چرخیده: کودکی و نوجوانی‌مان به پادویی و حمالی در اسکله یا وردستیِ شاطری  پای تنور نانوایی، جوانی‌مان بر بالایِ بالابلند داربست‌های عسلویه به جوشکاری و نصابی و حالا... حالا هم حتی سالی چندبار که از هرندی و فرحزاد جمعمان می‌کنند تا ببرندِ مان کمپ‌های اجباری ماده‌ی نمی‌دانم چند؛ باز هم برای جماعتی ارزش افزوده‌ی مجسمیم. لابد بهتر از ما می‌دانید که وقتی زیر پلی، کف خیابانی یا توی جویی هم می‌افتیم و می‌میریم جسد مجهول‌الهویه اما معلوم‌الحالمان آخرش می‌رسد زیر دست دانشجویان پزشکی در سالن آناتومی و با بدن های شرحه شرحه، تشریح استفهام طبابت از کالبدشکافی و شناسی را به‌قدر وسع مان ارتقا می‌بخشیم. یعنی زنده و مرده‌مان طوری ست که هیچ دورریزی ندارد. تبلور عینیِ تولید ناخالص ملیِ مملکتیم ما:  از غوره تا تفاله‌های مویزوارِ این صنعت، راهی دیر و دراز است که نه «سِر آلکس وداک» (که میگن خیلی از کاهش آسیب سرش میشه) و نه «سینیوریتا غادا فتحی والی» (که بعد از عمری مجالست با فقیرهای پا پتی مصری، حالا رییس unodc شده)... نه هیچکدام؛ فقط ما بلدش هستیم که چطو بپیماییمَش... و او هم ای طو ببافدِ مان.

 این ها که گفتیم فقط نعمات وجود مادی ما برای آحاد و اقشار جامعه هست: یک وجود روحانی هم داریم که کل خلایق مدیونش هستند: به دیوار کوتاهی در کل خلقت عالم امکان می‌مانیم که آدم‌ها یک‌طوری از رویش پا بلندو می‌کنند و می‌پرند که هر جرم و جنایتی لا محاله مثل قانون اول نیوتن در حرکتِ ابدیِ مستقیم‌الخط به ما می‌رسد و دیگران را از دولتیِ سرِ ما پاکیزه و طاهر می کند. می‌دانید چرا؟...نمی‌دانید! این را فقط دو نفر فهمیده‌اند: یکی ما و یکی هم خودِ مرحوم نیوتن، زیرا برآیند تمامی ِ نیروهایِ وارده در خلاء سراسرِ تاریخ بر ما صفر است... و چرخ دنیا و زندگی ما هم اینطوری می‌چرخد...

خشایارشا هم که باشی هر چه به امواج دریا شلاق بزنی باز دریا رامت نمی‌شود مثل ما که هیچ شاهزاده‌ای در هیچ سیاره‌ای نتوانست اهلی‌مان کند.

 تاریخ فراوانی داریم ما، جغرافیا نداریم اما؛ همان نیمه‌شبی که دومرتبه رِئال مادرید قهرمان شد یا لیورپول که بسی رنج برد در این سال سی تا کاپ را امسال بالای سرش ببرد، به خیالمان گذشت که باز «لانگ‌جان‌سیلور» همان دزد دریاییِ پیرِ دنیادیده‌ی ماجراجو یا سِر «والتر‌رالی» که معرفی کننده تنباکو به انگلستان بود و عمری دنبال «ال‌دورادو» و شهر گمشده‌ی طلایش در کلمبیا می‌گشت، یا حتی آرتور پرسکات تره‌ور فرماندار نظامی حکومت بوشهر تحت تصرف بریتانیا؛ فرقی نمی کند کدام، با کُپه کُپه کشتی‌هاشان راه می‌افتند بیایند اینجا دنبال طلا. اینجا که می‌گوییم فرقی نمی‌کند که «ریودوژانیرو» و «بوئنوس‌آیرس» باشد یا بوشهر و بصره:  

 بارها از سواحل اسپانیا در ادیسه‌ای فرا آتلانتیکی رفتند امریکای لاتین و آن‌جا دیدند که اعجاز جویدن برگ‌های کوکا با ما چه جاده‌ها که نمی‌کشد و چه عمارت‌ها که نمی‌سازد. در جنگ‌های داخلی امریکا، ما بودیم که به مدد قرص‌های تریاک، ارتش جنوب را مغلوب شمالی‌ها کردیم. اعجاز یکی ناممکن در عالم امکان که شاملو می‌گوید حکما اشارتی به ما دارد وقتی که شبکه خطوط راه‌آهن سراسری را از ساحل شرقی آمریکا به ساحل غربی‌اش رساندیم. نقلِ رفقای توپاک آمورو و فارک تا بریگادهای سرخ و ویت‌کنگ‌ها تا همین بن‌لادن را می‌گذاریم برای بعد؛ اما چندین بار هم سر از بوشهر (یا به قول خودشان Bushire ) در آوردند تا به مدد کمپانی هند شرقی، کل تریاک حاصله ممالک محروسه ایران را بفرستند به اقصا نقاط ربع ارض مسکون... و ما هم، اعم از متجاهر و غیره، به مددش اولین خط آهن ایران را بکشیم و اولین پست و تلگراف ایران را بسازیم... یعنی اثرگذاری ما بر موتور محرکه تاریخ و صورت بندیِ فرماسیون‌های اجتماعی، طوری بوده که در پروسه استحاله تضادهای طبقاتی، سطح تضاد را از دوگانه‌ی کار/سرمایه قرن هیجدهمی به مداری بالاتر در سطح خلق/امپریالیسم قرن بیستمی کشانده‌ایم...

 الانه هم طفیلِ هستی ما هستید شما: کمپانی‌های داروسازی از ماست که رونقی تازه یافته‌اند؛ اگر دکترید از ما هم پول در می‌آورید؛ اگر زندان بانید بابت مان حقوق و درجه می‌گیرید؛ اگر استادید ورک شاپ های تان روی کاکل ما می‌چرخد؛ و آنگاه‌ که به هیئت خانواده‌ای الگو، مجهز به اخلاقی ویکتوریایی، در متن خیابان‌های شهر می‌خرامید می‌توانید با انگشت شماتت اشاره، ما را که در حاشیه‌ایم به کودکان تان از جهت آموزش عبرت اخلاقیِ العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر نشان دهید و با یک نوع «آشغال های کثافتِ» خاصی که در نگاه تان است از ما روبرگردانید: حاشیه‌ای هستیم ما که دست در دست نامرئیِ بازار، متن تان را هم به تصرف درآورده‌ایم...

  بی جغرافیاترین ارزش‌افزوده‌ی کل تاریخیم ما:

 در عنفوان کودکی، خالو حسینی داشتیم که حرف گهربارش را چونان جفتی گوشواره‌ی آفریقایی تا همین الانه، برده وار آویزه‌ی گوش‌هایمان کرده‌ایم. می‌گفت: «پول، عینِ سگ، نجس است» همین! و ما از کودکی تا همین حال، از نخستین کمون‌های اولیه‌ی دوسوی رودخانه کنگو که یک طرفش را الیگارشیِ شمپانزه ها گرفته بودند و سمت دیگرش را بونوبوهایِ اشتراکی مسلک، تا بعدها در قلب بروکلینِ بی مادرِ ایالات متحده‌ی امریکای کاپیتالیست و ناف سن پطرز بورگِ بی پدرِ اتحاد جماهیر شورویِ سوسیالیستی؛ ما معتادان متجاهر به عنوان گونه ی نایاب تکاملی، خودِ پول بوده‌ایم برای همه و خودِ نجاست از دید همه. و قضیه‌ی مینیمَکسِ مستترِ این ناسازوارگیِ فلسفی را نه کارل مارکس و نه آدام اسمیت هنوز هم درنیافته‌اند. اما خالوی ما که حسین باشد این تربیعِ دایره را در کوتاه‌ترین گزاره‌ی ابطال‌پذیر ممکن، در یک‌زمان ماضیِ اَبعَد، صورت بندی کرده بود.

 گلخانه رنجیم ما؛ یک پَریِ تاریخی اما بی جغرافیایی داریم که به طرز خیلی گلوبالیزه‌ای از سواحل خلیج مکزیک تا اینجا تا آب‌های دور خلیج بنگال، حتی تا دوردست ترین آب‌های جهان منتشر است ولی هر شب شکل لاژوردِ یک رویای فیروزه‌ای می‌آید دست ما را می‌گیرد و از این دخمه‌های تنگ و تار هرندی می‌برد لب دریا، اندازه‌ی فایز برایمان می‌خواند و پیش از اینکه سَحَر شود می‌رود تهِ تهِ دریا و با این کارش مثل آنتی فاها قلب وروح مان را، یعنی تمامیِ نظامِ ذهنیِ لیمبیکِ نولیبرالیزه ی مارا به آتش می‌کشد...

 آدم می‌خواهد، که دل داشته باشد بیاید لب ساحل، پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زده، برود توی آب؛ رو به خورشیدِ منوچهر آتشی که در ملتقایِ دریا و آسمان، آتش گرفته و می‌غروبد خیره شود؛ دو تای دیگر هم کنارش ایستاده باشند یکی نی بر لب دیگری نی انبان در دست. بعد، رو به همان افقی که به رنگ ملی خوراک ایرانیان است و نجف دریابندری در مقدمه کتاب مستطاب آشپزی اش نقل کرده، نارنجی در نارنجی، گَردِه ی بخشو بخواند. وسط میزانسنی از نایِ نی و نوای نی انبان در پس زمینه‌ی عطر شرجیِ تمام ماهی‌های جنوب و ادراک آلوده‌ی شور و تلخِ پِشِنگه های آب امواجِ دریای بوشهر؛ رو به این افقِ بی جغرافیا بخواند، ... آرزومندانه بخواند،... شبیه یک دعا، خطاب به تاریخ بخواند... بخواند:

«پری دانم که بر آبی، سرابی...

چرا با گیسویت در پیچ و تابی؟»[i]

و بعد، کل میزانسن حواس پنجگانه این صحنه چینیِ بالا را یک طورِ هولوگرافیکی، سه بعدی و ظریف بکند توی همان بطری شیشه‌ایِ در بسته  و عین آرش که خلاصه‌ی جانش را خلاص کرد در تیری که تکلیف مرز ایران و توران را معلوم کرد؛ مثل راز سوختن شمع (که یکی ما فهمیده ایمش و یکی هم فروغ) شبیه آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله، پَرتش کند سمت دورترین موج های دریا...



[i] شایان حامدی

موسیقی متن:

ساز دهنی: پیام گشتاسبی

نی انبان: کریم ادریس پور


پایان پیام
بازنشر
ارسال نظر