اینجا مرکز درمانی اعتیاد زنان چیتگر در کیلومتر 14 اتوبان تهران- کرج است. از ایستگاه متروی ایران خودرو تا اینجا راه زیادی نیست. هر کس قصد ترک اعتیاد دارد و خودش تصمیم به ترک گرفته به اینجا میآید، نه با زور و اجبار که با خواست قلبیاش. هر چند معتادان به مواد دیگری جز شیشه هم اینجا پذیرش میشوند اما این روزها در بازار فروش مواد مخدر متقاضیان شیشه از همه بیشترند. شیشه ارزانتر است و آسیبش خیلی بیشتر. محوطه مرکز درمانی چیتگر بزرگ است تا دلت بخواهد همه جا رنگ سبز میبینی. دیوارها و نیمکتها سبز رنگ است. اتاق چند منظوره که کلاسهای آموزشی مرکز در آنها برگزار میشود. آشپزخانه، اتاق فیزیک، حمام و دستشویی و خوابگاه کنار هم قرار گرفتهاند. روبه روی ساختمان اصلی، حیاط نسبتاً بزرگی قرار دارد با وسایل ورزشی. محوطهای برای نشستن هم هست با چند نیمکت و درختهای بلند. این مرکز تحت نظارت سازمان بهزیستی و انجمن خیریه <تولد دوباره> اداره میشود. کمی آن سوتر لباسهای شستهشده رنگ و وارنگ روی بند آفتاب میخورد.
اتاق فیزیک برای سم زدایی
اتاق فیزیک همان جایی است که بیماران مبتلا به اعتیاد، هفته نخست را در آنجا میگذرانند، برای پاک شدن سم از بدنشان. با سارا آزاد، روانشناس مرکز سری به این اتاق میزنیم. دو نفر در اتاق هستند. یکی دراز کشیده و آن دیگری بر تخت کناریاش نشسته و مراقب است.
آزاد میگوید: «مژگان دیروز پذیرش شده، هفت روز اول شرایط بچهها خیلی سخت است. بیتا از او مراقبت میکند. به او میگوییم مامان فیزیک. داروهای مژگان را میدهد با او صحبت میکند. برای حمام و قدم زدن در محوط هم کمکاش میکند.»
وقتی بچهها وسوسه مصرف مواد دارند، در هر زمان از روز مسئولان مرکز پیشنهاد میدهند دوش آب سرد بگیرند. این کار به آنها کمک میکند. میگویند 5 تا 10 دقیقه زیر آب سرد ماندن معجزه میکند. روی دیوارهای آجری جملاتی به چشم میخورد که با خطوط کج و کوله نوشته شدهاند: «پاک شو از آلودگیای لایق آسودگی»«ما تنهاییم محکوم به فناییم» «هرگز به دیگران اجازه نده زندگیت را تلخ کنند.» «هیچی مثل سلامتی نیست.» از این جملات زیاد است. بیشترشان اسم و تاریخ هم دارند.
اینها را بچههای قبل از ما نوشتهاند راست میگویند «سلامتی و درست زندگی کردن بزرگترین نعمت است.» این را دختری سفیدرو با چشمان سبزرنگ میگوید. چشمانی درشت و زیبا با شال نارنجی و سیاه روی سرش. نامش معصومه است، به آشپزخانه میرود. خورش بادمجان میپزد، این روزها مسئول آشپزخانه است. برای مسئولیتپذیری بچهها هرکدام در مرکز وظیفهای بر عهده دارند. معصومه هم که آشپزیاش حرف ندارد: «بلد نبودم یک لیوان جابه جا کنم اینجا همه چیز یاد گرفتم.»
26ساله است، دانشجوی حسابداری بود که شنید مادهای به بازار آمده شبیه خرده شیشه که هم لاغر میکند و هم تمرکز را بالا میبرد و اصلاً اعتیادآور نیست: « اوایل لاغر هم شدم تمرکزم هم بالا رفت. ترم اول و دوم نمراتم همهاش شد بیست، شاگرد سوم دانشگاه شدم. 12 کیلوهم وزن کم کردم.»
آزاد توضیح میدهد: «خیلیها به خاطر همین وزن کم کردن سراغ شیشه میروند. برخی قرصهای لاغری هم برای همین ممنوع شدهاند، شیشه دارند. اما لاغریاش ازعضلات است نه چربیها.»
معصومه ظرفهای ناهار را جابه جا میکند: «عضلات و بازوهایم از بین رفت اما چربی شکمم باقی ماند. کم کم شبها تا صبح بیدار بودم. روزها نمیتوانستم از خواب بلند شوم اصلاً انرژی نداشتم. دانشگاهم از دست رفت. مجبور شدم بیشتر مصرف کنم. اوایل یک چهارم بود بعد شد یک دوم و بعد هم بیشتر.»
یک سال تمام درگیرش ماند و حالا 9 ماه است که اینجاست برای ترک: «بعد از مدتی دیگر لاغر هم نشدم. پاهام ورم کرده بود، اصلاً بیرون نمیرفتم. کاملاً منزوی شده بودم تنهایی کامل میخواستم. کوچکترین صدایی را نمیتوانستم تحمل کنم با مادرم زندگی میکردم. داد میزدم. تلویزیون را کم کند درحالی که اصلاً صدایش بلند نبود. حافظهام از بین رفته بود مثلاً یک ساعت قبل را به یاد نمیآوردم. یواش یواش پول تهیه مواد هم نداشتم. مادرم حقوق بازنشستگیاش کفاف نمیداد، دیگر او هم تحویلم نمیگرفت. خسته شدم از مواد. دیدم از چشم همه افتادم، حتی مادرم. میگفت مرده و زندهات برایم فرقی نمیکند. توی اینترنت گشتم اینجا را پیدا کردم. راه رفتن و حرف زدن از یادم رفته بود. الان هم زود همه چیز از یادم میرود، ماندهام اینجا تا حافظهام برگردد.”
روی دیوار چند جعبه پلاستیکی کنار هم سنجاق شدهاند. بالایشان نوشته شده باکس احساسات. در هر لحظه از شبانه روز بچهها احساساتشان را مینویسند و درون جعبهها میگذارند تا روانشناسان و مددکاران مرکز آنها را بخوانند و بعد دربارهاش بحث کنند.
صحنههایی که نمیخواهم تکرار شوند
خوابگاه 40 تختخواب دارد. ملحفه تختها همه رنگی و گلدارند. همه جا تمیز است؛ کف زمین و صندلیها و همه چیز. به برخی تختها عروسک آویزان کردهاند. قشنگ معلوم است، خوابگاه زنان است. در قسمتی از این محوطه تلویزیون گذاشتهاند.
مسئولان مرکز روی تمیزی خیلی تأکید دارند از خود بچهها کمک میگیرند. هم برای اینکه خودشان کار کنند، هم برای یادگیری نظم و انضباط، یعنی آنچه در زندگی بیماران اعتیاد جایش خالی است.
سپیده شال زرد رنگی به سر دارد 25 ساله است. حدود یک ماه پاکی دارد. زیبا و خوش اندام:
- باید چی تعریف کنم؟ از کجاش؟
- هر چه دوست داری؟ سپیده قصه زندگیات را. از کجا شروع شد؟
- 9 سال و شش ماه است که تخریب دادم.
- تخریب؟ یعنی چی؟
- یعنی 9 سال کشیدم، فقط شیشه. 16 ساله بودم که شروع کردم. با پسری دوست شده بودم رفتیم شمال. مشروب خوردم حالم بد شد گفت از این بکش؛ مد بود برای لاغری. دوست داشتم اندامم همیشه خوب بماند. سال دوم دیدم افتادم توش. نمیکشیدم، دعوا میکردم. شیشه و پنجره میشکستم تا باردار شدم و از خونه زدم بیرون.»
با آن حال و روز کجا میماندی؟
- یک موقعهایی میشد تو چادر میخوابیدم تو جاجرود. با پسری آشنا شدم که دزد بود با ماشین سرقتیاش اینور و آنور میرفتیم. هفت ماهه بودم که بچهام را انداختم، با قرص. توی یک درمانگاه غیرقانونی. بچه فقط سه چهار دقیقه زنده بود دختر بود. با اینکه معتاد بودم وقتی لگد میزد یک حال خوبی داشتم. گفتم بچه را انداختهام دیگه برگردم خانه. توی ماشین سرقتی بودیم که دستگیر شدیم. 5 ماه زندان بودم. دوباره بعد از زندان هم با همان پسر که دزد بود دوست شدم. روی مواد بودم. برگشتم پیش یک پسر دیگر که مثلاً جمع و جورم کند. یک معتاد بد و ولگرد بودم شدم یک معتاد خوب! تا اینکه با کمک پدر و مادرم آمدم اینجا.
انگار چیزی یادش آمده با کمی مکث و تته پته میگوید: «صحنههایی در زندگیام دیدهام که هیچ وقت دلم نمیخواهد دوباره تکرار شوند. مثل صحنهای که بچه هفت ماهه مردهام را جلوی چشمم انداختند توی یک سطل زباله آبی بزرگ. از همینها که سر هر کوچهای هست.»
سپیده حالا هنرهای دستسازش هم در مرکز نمونه شده. گاهی دست به دست میشوند یکیاش همین جعبهای که برای دستمال کاغذی ساخته. تصمیم دارد زندگی جدیدی را شروع کند.
شیشه، کارتن خوابی و از دستدادن خانه
از وقتی به مرکز درمانی آمده همه «نانا» صدایش میکنند، بس که مهربان است و دائم به پرندهها و چرندهها و همه حشرات مرکز غذا میدهد. دلش برای همه کس و همه چیز میسوزد. صورت مهربانی دارد توی چشمانش غم موج میزند.
35 ساله است از وقتی معتاد شد که سه عزیزش پدر، مادر و برادرش را در عرض سه سال از دست داد. تنها بود و دل شکسته و دائم اشک میریخت: «با تورج آشنا و صیغهاش شدم. هم فروشنده بود و هم مصرف کننده. گفت کمکت میکنم از این حال بیایی بیرون. یک دود بگیری حله، شیشه بود. میگفت اعتیاد نمیآورد. خلاصه کشیدیم و خوشمان آمد، دیدم از غم و غصه رها شدم، اصلاً یه حال دیگهای داشتم. اجبار به مصرف شدم تا هفت- هشت سال کشیدم. دیگه رد داده بودم حافظهام کلاً رفته بود. دودکشهای پشت بوم را شکل آدم و همه جا را پر از جک و جانور میدیدم. سه ماه رفتم کمپ اجباری کوثر اما مهارت و خوبی اینجا را نداشت یک کم حالم بهتر شد. اما به خاطر وابستگی به تورج دوباره لغزش کردم و از ترس اینکه حالم دوباره اونجوری نشود، آمدم اینجا.»
او خانه و زندگیاش را هم در این ماجرا از دست داد. یک خانه سه طبقه بزرگ. حالا مسئولان مرکز سعی میکنند خانهاش را که زورگوها تصرف کردهاند پس بگیرند: «تو مصرف بودم و قرص هم میخوردم. خانه سه طبقهام به آن قشنگی پر از موادکش، مواد فروش و کارتن خواب شده بود. همسایهها ترسیده و به امنیت شکایت کرده بودند. خانهام را پلمب کردند. از ترس اینکه مواد و تورج را از دست بدهم تو خیابان میخوابیدم. برایم هیچی مهم نبود. تابستانها تو خیابان و پارک و کنار بیمارستانها میخوابیدیم و زمستانها تو خرطوم پلاستیکی سرسرهها. هرجا دستمان میآمد.»
سهشنبهها روز ملاقات است. خانوادههای درجه یک میآیند برای دیدار. مسئولان مرکز تأکید میکنند بیماران اعتیاد بینظم و بیمسئولیتاند و اینجا یاد میگیرند چطور زندگی کنند. هر روز بینشان تقسیم کار میشود. اینجا یاد میگیرند چطور مسئولیت پذیر شوند. بیمارهای اعتیاد یاد گرفتهاند عصر از خواب بیدار شوند، مصرف کنند و بروند خیابان و اصلاً برنامههای اصلی زندگی برایشان مهم نیست. آنها میگویند یک بار مصرف شیشه هم اعتیاد آور است به خاطر قدرت بالای پاداش دهیاش به مغز، ولی کم کم این قدرت پایین میآید و مصرف بالا میرود.
مسئولان مرکز سعی میکنند عادتهای فرد معتاد را تغییر دهند چون این بیماری رفتاری است. بیماری که هیچ وقت درمان نمیشود و تنها قابل کنترل است. آنها معتقدند اعتیاد در زنان پیچیدگیهایی دارد که در مردان نمیبینیم. در خانوادههای آشفته، سختگیر یا سهلگیر این اتفاق بیشتر میافتد. همان افراط و تفریط. مدت زمان ماندن در کمپ 28 روز است. اما برای درمان و ترک شیشه معمولاً 3 تا 6 ماه زمان لازم است. برخی بیشتر هم میمانند تا با پاکی بالا بیرون بروند یعنی رها از همه عادتهای بد.
فاطمه 19 ساله را آخر از همه میبینم. خجالتی است و کم حرف، شاید به خاطر سن و سال کمش.
6 ساله بود که مادرش برای همیشه رفت. از 14 سالگی مصرف شیشه را شروع کرد. زمانی که دانشآموز بود: «شبها خوابم میآمد. دوستم گفت از این بکشی خوابت کم میشود. خودش همیشه شبها بیدار بود؛ شیشهای بود. هفتهای دو بار استفاده میکردم. چند تا دم میگرفتم، بعد میرفتم خونه. یک ماه کمپ اجباری بودم. دو ماه است اینجا هستم. اوایل روزی یک گرم مصرف میکردم بعد مصرفم بیشتر شد.» مسئولان مرکز تنها ماندن طولانی مدت را هم یکی از عوامل برانگیزاننده اعتیاد میدانند.
بچهها بعد از ناهار توی حیاط و زیر سایه درختان دور هم جمع شدهاند، بیمار جدیدی برای پذیرش آمده مسئولان تند و تند به دفتر میروند تا با او گفتوگو کنند و داستان زندگیاش را بشنوند. قصهای که فصل مشترک همه آنها این روزها یک چیز است سمی مخدر به نام شیشه.
ترانه بنییعقوب
منبع : روزنامه ایران