پایگاه خبری اعتیاد

کد خبر 3142
۰۵ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۰۴:۳۵
اندازه متن
گزارش جام جم از جمع نیکوتینی های گمنام که به دودجات نه گفته اند

ممنون قربان نمی کشم!

ساعت نزدیک هشت شب است. مردها ایستاده اند، حلقه زده اند، دست هم را گرفته اند و دعای آخر را می خوانند:" خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم".
نه به سیگار

احسان 11 سال مصرف، روزی یک پاکت سیگار/ معین 8 سال، روزی 30 نخ/ امید 14 سال، روزی 2 پاکت/ حمید 20 سال، روزی یک پاکت/ دارا 3 سال، روزی 10 نخ/ محسن 10 سال، روزی 20 نخ/ پژمان 14 سال، روزی یک پاکت/ رحیم 20 سال ، روزی یک پاکت/ علیرضا 14 سال، روزی یک ونیم پاکت/ جمشید 43 سال، روزی 20 نخ.

عددها می خورد توی صورتم، احسان درعرض چهارهزار و 15 روز 80 هزار و 300 نخ دود کرده، معین 87 هزار و 600 نخ، امید204 هزار و 400 تا، حمید و رحیم 146 هزار، محسن 73 هزار، پژمان 102 هزار و 200 نخ، دارا 10 هزار و 950 تا ،‌ علیرضا 153هزار و 300 سیگار و جمشید 313هزار و 900 نخ. 

قرارگذاشته اند توی پارک، نزدیک میدان ولیعصر، توی نمازخانه ای گِرد که سرد است. علیرضا آمده، نشسته روی صندلی، بقیه نه هنوز، حرفمان با او گل می اندازد،‌ می رویم به هفت سالگی اش که یک نخ سیگار را یواشکی گرفت لای انگشتش، می پرسم حست چه بود، می گوید یادم نیست، می خندد که خوب بلد بودم اما. محسن در می زند و می آید تو، سوزی هم دنبالش. چند لحظه ای می ماند، این پا و آن پا     می کند و می رود توی پارک به استقبال دیگران. هیچکسِ علیرضا سیگاری نیست، رسیده ایم به اینجای حرف، به 18، 19 سالگی اش که رفت دانشگاه، که ناراحتی اعصاب گرفته بود و تا روزی دو پاکت دود می کرد. با هم رفته ایم به 15 سال قبل، به روزگار یک پاکت وینستون آبی دو هزار تومان. 

حمید می آید توی نمازخانه و رد سرمای هوا را با خود می آورد داخل، پشت بندش هم محمد، پشت سرشان هم محسن. حمید و محمد کاغذها را مرتب می کنند، چیزهایی شبیه جاسوئیچی که آویزان است به یک چوب چند شاخه را می گذارند کنار دستشان، روی تخته وایت برد کوچکی چند کلمه ای می نویسند  وعلیرضا کتاب ها را می چیند لب پنجره. محسن کمی وقتش آزاد شده و راهمان می دهد به دنیای درون، به بیوگرافی و ربط آن با نیکوتین، به کودکی اش که اولین سیگار زندگی اش را گیراند، که یواشکی بود، که کنجکاو بود، که اگر بزرگترهای خانه می دانستند الم شنگه راه می افتاد. علیرضا دوباره می نشیند روی صندلی، نزدیک من و از پدر و مادرش می گوید که وقتی فهمیدند سیگار می کشد با زبان خوش، با فریاد، با قیل و قال، مایوس که می شدند با گریه می خواستند منصرفش کنند. علیرضا گفت دلش حتی به التماس های مادرش نمی سوخت، گفت می دانی خانم! اعتیاد نیکوتین وحشتناک است.

جمشید درِ نمازخانه را باز می کند و می آید تو، سنش بالاست، کت وشلوار پوشیده و ریشش را پروفسوری زده. آرام یکی از صندلی ها را می کشد کنار در و رویش می نشیند. رحیم در را باز می کند و کفش هایش را می کند و می رود توی آغوش جمشید که باز است. بعد احسان می آید، پشت سرش امید، بعدهم معین. آغوش جمشید برای همه شان باز می شود و دستش عادلانه می خورد پشت همه آنها به نشان دوستی. جمع جدی شده، نیکوتینی های گمنام جلسه را شروع کرده اند، حمید اصول دوازده گانه شان را می خواند و بعد سنت های نیکوتینی های گمنام را. 

پژمان آخرین نفر است که می آید، قبلش دارا آمده بود تو. جمع کلا مردانه شده ولی شب هایی هست که زن ها هم می آیند. مردها امشب درباره قدم سوم بحث می کنند، قدم جالبی است، آدم را سر ذوق می آورد، نگاهت به دنیا را می شوید این قدم؛" ما تصميم گرفتيم اراده و زندگی مان را به مراقبت خداوندی كه درك می کنیم بسپاريم".  قدم سوم حرفش این است که در این دنیا هرچه قدر اراده داشته باشی و انرژی خرج کنی باز آن نیروی برتر است که مافوق اراده ات می نشیند. طعم قدم سوم را بعضی های این جمع چشیده اند، مثلا حمید وقتی می خواست ماشینی بخرد و امید که از وقتی حضور خداوند در زندگی اش را با همه وجود لمس کرده آرام تر است.

اعتراف می کنند برای تسکین 

جو کمی سنگین است، جمع هنوز جدی است، ساعت نزدیک هفت شب است، نوبت مشارکت رسیده، شاید شناخته شده ترین بخش کار انجمن های گمنام چه وقتی معتادان به مواد مخدر دور هم جمع می شوند و چه مثل حالا معتادان به نیکوتین. مثل فیلم ها، حمید می گوید سلام، یک نیکوتینی سابق هستم، محسن می گوید سلام، محسن هستم یک معتاد به نیکوتین و جمشید که معتادی دیگر است به جمع سلام می کند با همین لقب. جلسه شبیه جلسات اعتراف است ولی از ضرب و زور اینجا خبری نیست، هرکه در جمع حرف   می زند و از حال و روزش می گوید خودخواسته است، اصلا اینهایی که حرف می زنند آمده اند خودشان را خالی کنند، آمده اند عواطفشان را بروز دهند و بیشتر آرام شوند و چون اصل بر گمنامی است و اینجا کسی به کسی انگ نمی زند و برهیچ حرفی خرده نمی گیرند همه آسوده اند.

حمید بلوزی گلبهی پوشیده و آدامسی می جود، لابه لای جویدن هایش خدا را شکر می کند که یک روز دیگر را هم بدون نیکوتین تجربه کرده، خوشحال است که اینگونه است، حس خوبی دارد از این پاکی. حمید برای گوش های مشتاق تعریف می کند که اگر سه آرزو در زندگی داشته یکیش ترک سیگار بوده، اما همیشه شکست خورده و چند روزی بعد ترک دوباره میل نیکوتین آلوده اش کرده. علیرضا به جمع سلام می کند وجمع پاسخش را می دهد و تعریف می کند که برچسب سیگار، آدامس نیکوتین، دارودرمانی و سه سال و نیم رفت و آمد به بیمارستان مسیح دانشوری هیچ کدام کمکش نکرد که پاک شود.

حمید کشف کرده که بیکاری، گرسنگی، خستگی و عصبانیت، ذهنش را می برد سمت سیگار. قبل پاکی هرکدام اینها که گریبانگیرش می شد دست می برد سمت پاکت سیگار و فندک را می گرفت زیر یک نخ و دودش را می داد توی حلقوم ولی حالا یاد گرفته هروقت گرسنه است غذا بخورد، خسته است بخوابد و هروقت عصبانی است خودش را مهار کند. 

علیرضا 14 سال کارش این بود: سیگارکشیدن از صبح تا شب و شب تا صبح. بیشتر وقت ها از خواب  می پرید و سیگارمی کشید، خوابش که نمی برد سیگار می کشید، ازخواب که بلند می شد سیگار می کشید، قبل ازغذا می کشید، بعد ازغذا می کشید، حالش که بد بود می کشید، حالش که خوب بود می کشید، آنقدر سیگار می کشید که بشود یک و نیم پاکت در روز. 

محسن به گروه پیوسته، ایستاده است اما. رو می کند به مردهای همدرد، با چهره ای بشاش ولی. محسن خوشحال است که  دیگر مجبور نیست هر20 دقیقه یک بار از کار و زندگی بزند و سیگاری بگیرد گوشه لب و دودش کند، خوشحال است که مجبور نیست به خاطر یک نخ سیگار برود توی آبدارخانه محل کار یا راه کج کند سمت خیابان و وقت تلف کند، اوخوشحال است که مجبور نیست میوه های بودار بخورد و عطرهای گرانقیمت بزند که بوی سیگار ندهد، محسن شادمان است که اگر همکاران زن و مردش پیپ می کشند و تعارفش می کنند او با قدرت می گوید نه، اگر کسی از او می پرسد فندک داری با اعتماد به نفس می گوید نه و اگر در جمعی مسخره اش می کنند که سیگار نمی کشد عین خیالش نیست. 

نوبت امید است، جوان بانشاطی است، به جمع می گوید که بعد از ترک دارد به خودش سرویس خوب   می دهد و ورزش می کند، اوگفت خوشحال است که دیگرتشویش ذهنی ندارد و مجبور نیست برای انجام هرکاری یک نخ سیگار بکشد و بشود استاد کارهای نیمه تمام. 

معین که حرف را شروع می کند پر از انرژی است، حرف هایش دیگران را به خنده می اندازد، این که وقتی سیگار لای انگشتش می رفت آنقدر دربرابرمشکلات نابود بود که باید با کاردک از روی زمین جمعش می کردند و این که چون فکر می کرد به هیچ وجه نمی شود از شر اعتیاد به نیکوتین خلاص شد به اطرافیانش وصیت کرده بود تا بین کسانی که برای خاکسپاری اش می آیند سیگار توزیع کنند تا درافق محو شوند. 

نوبت محمد می رسد که زیاد انرژی ندارد و چند بیماری انگار دارند از پنجره چشم هایش سرک می کشند. محمد سلام می کند و از جمع علیک می گیرد. محمد نیکوتینی های گمنام را با مادربزرگ مرحوم 92 ساله اش آشنا می کند که وقتی محمد بچه بود سیگار را با چوب سیگار می گذاشت کنج لبش و دل محمد غنج می رفت برای سیگار. او جمع را با عمه اش آشنا کرد که تا 70 سالگی سیگار فروردین از او جدا نمی شد و جمع را آشنا کرد با پدرش که تا لحظه آخر عمر سیگار کشید و با این که سرطان داشت دست از سیگار نکشید. محمد گفت که فکر می کرد مثل پدر وعمه و مادربزرگش تا سال های سال می تواند سیگار بکشد و خش به سلامتی اش نیفتد ولی حالا که 40 سالش است، حالا که هنوز نصف آنها هم عمر نکرده، هم مشکل ریوی دارد، هم ناراحتی قلبی و هم کسالت معده. با این حال محمد خوشحال بود که خدا، همان نیروی برتر عالم، راه درست را نشانش داد و کاری کرد سیگار دیگر ارباب او نباشد.

ساعت نزدیک هشت شب است. مردها ایستاده اند، حلقه زده اند، دست هم را گرفته اند و دعای آخر را  می خوانند:" خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم".

دعا که تمام می شود مثل یخی که آب شده باشد، مردها از پوسته انجمنی در می آیند و دو به دو می روند در آغوش هم،‌ خوش و بش می کنند، تکه های لواشک را که سرگرمی شان است از لفاف پلاستیکی اش در می آورند و می جوند و یک روز دیگر که به پاکی گذشت را با همین خوش و بش ها ولواشک ها جشن می گیرند. 

پژمان 16 روز پاکی / محمود 53 روز پاکی/ محمد 87 روز/ دارا 9 ماه و 14 روز/ معین 19 ماه و 2 روز/ رحیم 2 سال و 3 ماه و 9 روز/ احسان 3 سال و 12 روز/ امید 7 سال و 11 ماه و 27 روز.

مریم خباز

 منبع: روزنامه جام جم 

پایان پیام
بازنشر
ارسال نظر